صبح بود. حسرت ، آرام ، آرام در جسم ات ريشه كرد و تو غم وجودش را حس كردي ، و آرزو نمودي كاش يك بار ديگر براي زيارت مي رفتي . تمام وجودت تشنه ي زيارت گشت. دوري از مشبك هاي طلايي كه دست هايت در آن قفل و پيشاني ات بر آن گذاشته مي شده ، دلتنگي هايت را بيشتر ساخت. غربت در دلت جوانه زد. همه چيز يك باره بر سرت فرو ريخت ، فكرش را هم نمي كردي ، هنوز هم براي خودت عجيب بود كه آنان نمي گذاشتند تو به حرم پاي بگذاري ؛ تنها توجيه شان اين بود كه تو به خاطر ابتلا به سرطان مغز ، تعادل رواني نداري و خجالت را از سر برداشتي و بي پروا در حرم و ميان زايران به راه مي افتادي .
آنان تو را در اتاقي مجاور بارگاه ملكوتي حبس كردند و مادرت ، همسرت و فرزندانت براي زيارت رفتند و تو را تنها گذاشتند و تو ماندي و نگاهي كه جز امام رضا و حرم چيز ديگري نمي ديد ، قلبي كه جز براي آقا نمي تپيد و اندوهي كه به خاطر منع زيارت امام دلت را محصور كرد.
دوست داشتني چهار ديواري اتاق را رها كني و به سوي حرم گام برداري و دخيل ضريح شوي . … با خود فكر كردي آنجاست كه آقا صدايت را مي شنود و تنها آنجاست كه مي تواني شفايت را از او بخواهي … قلبت لرزيد ، دلت يك باره فرو ريخت ؛ اگر هيچ گاه نتوانم به زيارت بروم؛ اگر براي هميشه بيمار باشم تا لحظه ي مرگ؟
ظهر اربعين حسيني بود. صدايي از خيابان مي آمد ، ايستادي و به بيرون از پنجره چشم دوختي ، رنگ عاشورا ، رنگ آسمان آن روزهايش ، رنگ كوير تف دادهي كربلا در پيراهن هاي سياه عزاداران حسيني موج مي زد.
دست ها به تندي و با شتاب بالا مي رفتند و بر پيراهن هاي سياه ، بر سينههاي پر تب و تاب مي نشستند. دست ها علم هاي سبز و سرخ را بالاتر از سرها ، مي چرخاندند و پارچههاي سبز و سرخ بال بال مي زدند. دست هاي عزا ، آب كوزه ي سفالين را ميان كاسه اي مي ريختند و به ياد تشنگان كربلا به عزاداران تعارف مي كردند.
و تو مي ديدي دست هايي را كه زنجير را در دست مي گرفتند و دانه هاي فولادين مي درخشيدند و در هم مي شدند و بر شانه هاي خاك آلود سياه پوشان حسيني بوسه مي زدند.
و تو مي ديدي دست هاي كودكي كه پيشاني بند سبز را بر پيشاني مي بست و تكرار مي كرد . يا حسين مظلوم … و آرزو مي كردي كه اي كاش در صف عزاداران بودي .
شب شد. دست ها را بر خاك نهادي ؛ از خاك برداشتي و به روي صورت گذاشتي ، هنوز سپيده سر نزده بود. خواستي تيمم كني براي نماز صبح كه صدايي در دلت طنين افكند … بلندشو … بلندشو …
آمدند تا تو را شفا بدهند.
دست ها و پاهايت سست شدند ، گويي در عالمي ديگر سير مي كردي؛ گويي صداي ملائك بود كه مي آمد ، اشك ميان چشمه ی نگاهت جوشيد؛ اتاق روشن شد و تو از ميان پرده ي اشك ، نوري ديدي كه وسعت گرفت و در آن لحظه تمام تنت مي لرزيد ؛ عطري كه بوي آن را در هيچ گلي نيافته بودي فضا را پر كرد. كسي از ميان نور به سويت آمد. خواستي حرفي بزني ، سلامي عرض كني … نمي توانستي … نمي توانستي …
صبح بود … نفست به سختي بالا مي آمد؛ بغض راه گلويت را بسته بود ؛ چشم كه باز كردي چهره ي مادرت را ديدي ، نگاه همسرت و خنده هاي كودكانت را … گرمايي زير پوستت ريشه كرد ، بلند شدي به سختي ايستادي و دويدي ؛ درب اتاق را گشودي و به سوي حرم دويدي .
فرياد يا اباالحسن زن و مرد در فضا پيچيد؛ باد چادر پارچهاي ات را چون امواج آب با خود مي برد. حال و هوايي آسماني در وجودت پيچيد. شور و حالي عجيب در تن خاكي ات جوانه زد و تو در ميان همهمه ي مردم ، در ميان تپش قلب ها ، در ميان فرياد آنان كه مي گفتند : «آقا زني را شفا دادند؛ كسي را كه سرطان مغز داشته شفا دادند …» مي توانستي ؛ طنين بال هاي ملائك را بشنوي … به راستي صداي ملائك مي آمد كه با آنان همراه شده بودند.
بر گرفته از کتاب شفا یافتگان، تهیه و تنظیم: اداره کل روابط عمومی آستان قدس رضوی
نظرات شما عزیزان: